افسوس

به حرمت آن شاخۀ گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !!!


قصّه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !
قصّه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !
رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی !
رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه


و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من ...
تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی ...
تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری ...
و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ...


افسوس...

به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچۀ همیشگی زدیم

تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !!!

من

حال من بد نیست غم کم می خورم            کم که نه!هرروزکم کم می خورم

آب می خواهم ، سرابم می دهند               عشق می ورزم عذابم  می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب               از چه بیدارم نکردی ؟ آفتاب!!!!

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام                  تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم                خوب اگر اینست من بد می شوم

هیچ کس اشکی برای ما نریخت               هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی ست حالم دیدنی است                حال من ازاین و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم                    گاه  بر حافظ  تفاءل  می زنم

حافظ  دیوانه  فالم  را گرفت                   یک غزل آمد که حالم را گرفت ...

"ما ز یاران چشم یاری داشتیم                خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

سوال

سلام  

از دوستایی که وبلاگم می خونن ممنونم. یه سوال آدم با آدما بی معرفت و دروغگو که فقط می خوان از آدم سواری بگیرن باید چیکار کنه؟

یاد نفسهایت

از من رمیده ای و من ساده دل هنوز

بی مهری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق تورا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه تورا

دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

گذر لحظه ها

وقتی دل ارزش خودش را از دست بدهد و چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن نداشته باشد،وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی،وقتی دیگر هر چه دل تنگت خواسته باشد گفته باشی،وقتی دیگر دفتر و قلم هم تنهایت گذاشته باشند،وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند،وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ بکنی،وقتی احساس کنی تنهاترین هستی،چشمهایت را ببند و از ته دل بخند که با هر لبخند روحی خاموش جان میگیرد و درخت پیر جوان میشود.

آری لحظه هاست که آدمی را هیچ و پوچ میکند.لحظه هاست که انسان را فرسوده و خسته از زندگانی میکند و لحظه هاست که عمر ما را به پایان میرساند.

بیایید از پس لحظه ها بگریزیم و به امید لحظه بعدی زندگی نکنیم.اینگونه بیندیشیم که انگار لحظه بعدی پیش روی ما نیست و از همین لحظه لذت ببریم نه به امید لحظه بعدی....