افسوس

به حرمت آن شاخۀ گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !!!


قصّه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !
قصّه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !
رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی !
رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه


و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من ...
تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی ...
تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری ...
و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ...


افسوس...

به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچۀ همیشگی زدیم

تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !!!